زندگی مانند بازی دو کودک
چه شیرین و دل انگیزست
زندگی چیزی فراتر از هجوم باد
در شامگاه سرد پائیز است
من پر از اندوهم و انگار طعم شعرمن
یک چیز کم دارد
تهی از شوق ماندن این دلم کوهی زغم دارد
میان واژهها سردر گمم گویی
اسیر سحر و افسونم
کلامم تلختر از زهر بی پایانیست
که میریزد دراین خونم
هراسم نیست از مردن
من از بودن کنار مردگان بدجور میترسم
خوشم با خندههای گرم یک کودک
من از روئیدن گلهای کینه دروجودم
سخت میلرزم
هنوزم اوج پروازم
دوباره عقل میبازم وضوی توبه میسازم
ولی این توبه راهم ساعتی دیگر
به پای جام و پیمانه دراندازم
گسسته بند ازپایم قرارم نیست مدهوشم
نمیدانم چرا از بهر ماندن
اینچنین بیهوده میکوشم
بازدید : 191
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 10:39